ناشکری ممنوع
روزها میگذشتند و زندگی تکراری می شد از بس که در خانه با دخترم سرو کله میزدم خسته شدم همش بالا و پایین میپرید اعصابم رو داغون کرده بود … شبها تا نیمه های شب بیدار می ماند و هر چند دقیقه مرا برای بهانه ای بیدار میکرد … در آرزوی یک خواب عمیق بودم که تمام خستگی ام رو جبران کند، ناشکری میکردم و با دخترم بداخلاق شدم که نمیذاری استراحت کنم … خسته شدم .. اما بچه بود و نمیفهمید … تا اینکه یک شب سخت بیمار شد … از جایش نمیتوانست بلند شود همش خواب بود .. خانه سوت و کور شده بود دیگر نه تلویزیون تا نصفه شب روشن بود نه مرا بیدار میکرد اما خواب به چشمانم نمیرفت تا به خواب عمیق برم تمام سه شب بالای سرش گریه کردم و از خدا خواستم ناشکری م رو ببخشد.. قول دادم دیگر ناشکری نکنم خداوند بزرگواری کرد و مرا بخشید خانه جان دیگری گرفت … خدایا شکرت …خدایا عزیزانم رو حفظ کن